بره گمشده راعی آخرین صفحات |
|
جنازه توی غسالخانه است، رها شده بر سطح آب. زن را زنها میشویند با آن دستهای بادکردهشان. غسل دادن زنها را نمیشود دید، مردها نمیتوانند ببینند، حتی صلاحی. توی تابوت میگذارند و چهار نفر، چهار طرف تابوت:
«اقول اشهد ان لا اله الاالله!» و بعد نماز میت و تدفین. تلقین هم هست. مردها پشت سر جنازه راه میافتند. اول آن که به ستون تکیه داده بود، و بعد دیگر آن که حرف میزد. حرف نمیزند. به عصا باید تکیه داد و بلند شد. تابوتکشها تند راه میروند. زنها هم حتماً راه افتادهاند. روبندهاش هم سیاه است. میبیند، از پشت روبنده. بازوی سفید پیداست و قرص صورت. زیر بغلش را گرفتهاند، دو زن. شیون میزند. دیگر تنها نیست. مردها به پشت سر نگاه نمیکنند، نباید بکنند.
«اقول اشهد ان لا اله الاالله!» از روی قبرهای همسطح میشود رد شد، اما وقتی نرده داشته باشد، سرپوشی آهنی یا پایـ? عکس _ جوان ناکام _ باید دور زد و گاهی چند تا را. یک بوته هم گل محمدی کاشتهاند. اگر سنگ روی قبر نباشد، فقط یک برآمدگی و یکی دو آجر که روی هم گذاشته باشند مثل این است که دیگر نیست، نبوده است. آب که میریزی زود نشت میکند، خاک خیس میشود و بعد دیگر باز خاک است، برآمدگی خاک است. سنگی یکپارچه با نام و نام خانوادگی و سال تولد و وفات، و نردهای دور تا دور. بوتـ? یاسش دو سه ساله است. هنوز هست. و اگر وصیت کرده باشد _ نسبت به یک سوم اموال حق دارد وصیت کند _ اتاقی میسازند: آرامگاه خلد آشیان ... میدانی که کجاست، و حتی مطمئنی که سال آینده پیوند نسترنش میگیرد و گلهای سرخ ... برای جوانها بیشتر این کارها را میکنند. تا سی چهل سال دیگر محفوظ میماند. قبری که سنگ ندارد دو سال یا حداکثر سه سال که بگذرد فراموش میشود، همسطح خاک میشود، بی هیچ ستونی از آجر یا دو سه قلوهسنگ حتی. سرپوش برای سایه است. چتری که تا باران بر نام و نام خانوادگی نبارد، یا وقتی برف همه چیز را همسطح میکند ببینی که هنوز هست. سایـ? سرپوش فقط ظهرها تمام سنگ قبر را میپوشاند، اما حالا فقط تا متولد سال 1310 را سایه گرفته است. هنوز هست. زنها عقبترند. شیون میزنند، بلند. پیرمردها نمیتوانند، اما جوانترها زیر تابوت میروند و بعد جا عوض میکنند. بهتر آن است که از برای کسی که تشییع جنازه کند اول دست راست میت را که جانب چپ جنازه است به دوش راست خود بردارد؛ پس پای راست میت را باز به دوش راست بردارد؛ پس از پشت جنازه برود و پای چپ میت را به دوش چپ خود بردارد؛ پس دست چپ میت که در جانب راست جنازه است به دوش چپ خود بردارد. و چون خواهد که بار دیگر تربیع کند از پیش جنازه نرود، بلکه از جانب پشت جنازه باز گردد و باز به همان ترتیب تربیع کند. و اکثر علماء بر عکس گفتهاند که: اول ابتدا به دست راست جنازه میکند؛ پس به پای راست؛ پس به پای چپ؛ پس به دست چپ. و اول موافق احادیث معتبر اولی است. و احوط آن است که هر دو را به عمل آورند. و افضل آن است که عقب جنازه یا پهلوها راه رود و پیش جنازه نرود. و ظاهر اکثر احادیث آن است که اگر جناز? مؤمن باشد پیش آن راه رفتن خوب است، و جناز? خلاف مذهب خوب نیست؛ زیرا که ملائکه او را استقبال به عذاب میکنند. و با جنازه سواره رفتن مکروه است. و زنان را تشییع جنازه سنت نیست. سبک است. آدم هم کوچک میشود. طاقهشال گوش را لمس میکند، مثل انگشتی. باید رفت همپای آن سه نفر، دور زد. زنان را تشییع سنت نیست. تابوت دیوار نداشته. روی تختهای، چیزی، میگذاشتهاند و راه میافتادهاند. اگر جناز? زن بوده، با تکان تابوت تنی را که هنوز چیزی از زن بودن داشته میدیدهاند. با وجود آن لنگ و پیراهن و ازاری که سرتاسری است و حتی حبر? یمنیه و یا آن پارچـ? پنجم _ که بپیچند به آن رانهای میت را _ تا نامحرمی انحنای شانهها را نبیند، برجستگی سینه را، سنت نبوده است. حالا نمیشود دید. یا شاید نمیدانند که سنت نیست. آرامگاه، با سردر کاشیکاری شده: آرامگاه خاندان اعتضاد. دو نفر جلو آشنا میزنند. وقتی نردههای سبز رنگ را، سرپوش آبی و این چند گلدان را دور بزنی دیگر از نفس افتادهای. اما هست، همیشه کسی هست که شانهاش را زیر تابوت بدهد تا وقتی تو رها کردی جلوتر بیاید. آزاد شدهای، اما نه، نمیشود، بر دوشت میماند. زنها حالا پشت سرپوشها، پایههای چراغ، یاس و پیچک و گلدان هستند، آنجا که چند درخت هست. زیر بغل زن را گرفتهاند. و دو تای دیگر زیر بغل یکی که ندیدهایش، یا بجایش نیاوردهای. شیون میزند. دو بازوی سفید و گوشتالود پیدا نیست. دارند زمین را میکنند. آنجا که قبرها همسطح است، کنار دیوار خشتی، زیر برق آفتاب. و اینجا هم، زیر سایـ? نارون. آفتاب میچسبد. کدام گور؟ صلاحی کجاست؟ سزاوارترین مردم به نماز میت وارث اوست، بنا بر مشهور، و شوهر اولی است بر زن خود. رو به قبله، طوری که سر جنازه رو به جانب راست نمازگزار باشد پنج تکبیر و پس از هر تکبیر ... اگر یکی به جا آورد از دیگران ساقط است. واجب کفائی است. و احوط آن است که ...
«اللهم اغفر لهذهالمیت.»
و تکبیر پنجم را بگویند و فارغ شوند. یا پراکنده؟ زیر سایـ? نارون مرد عصایی نشسته است، و آن یکی که ... عصا ندارد، سیگار نمیکشد، سبیل ندارد، حتی تسبیحی به دست نگرفته است. چطور میتوان به یادش آورد؟ خاک نرم است. سیسال که بگذرد میشود باز کند. با پاشنـ? بیل حتی میشود کند. به گلها، به بوتههای یاس چه کسی آب میدهد، وقتی باران نمیبارد؟ جمعهها میآیند. هر جمعه؟ سوم. هفت روز گذشت. چهل روز. ملالی نیست جز دوری شما. هست، هنوز سهمی دارد، سهمی از زمان، از روزهای هفته، از ماه. و بعد؟ تا چند سال؟
یکی از چهار نفر میلنگد، همان که شبکلاه به سر داشت، و طرف راست تابوت را به دوش چپ داشت. عرق پیشانی و گردنش را پاک میکند. کوتاهقدتر از او بود. برای همین تابوت لنگ میزد، یکبر میشد. فقط سر و شانههای گورکن پیداست، این یکی پیداست. گورکن زیر سایـ? نارون دیگر پیدا نیست. فقط بیلش پیدا میشود. خاک را بیرون میریزد، به دو طرف. زنها رسیدهاند، رسیده بودند، وقتی مردها نماز میت را میخواندند. دو تا فقط نشستهاند، پهنشده بر خاک. دو دست سفید گوشتالود پیداست، لیوانی به دستی و چیزی میان انگشت شست و اشاره. زن تنها خیره نگاهش میکند، با رنگ مات گونهها و پیشانی و دو چشم سیاه. بقیه ایستادهاند دور تا دور گور، تک و توکی هم آن طرف، کنار نرد? دور قبر. مویش را میکند. جوان است. خم میشود دست بر خاک میزند، کف دست راست را. به سینهاش هم میزند:
«الهی بمیرم.»
زن روبندهبسته هم به سینهاش میزند. صدایش شنیده نمیشود، از اینجا. شاید هم حرفی نمیزند، فقط به سینهاش میکوبد. عبا بهدوش، شبکلاه بهسر، کتابی جلد چرمی به دست بر خاکریز گور نشسته است. چهار طرف تابوت را میگیرند، همان چهار تا، و به طرف گور میبرند. یکی از مردها گریه میکند، بلند، همان است که هیچ مشخصهای نداشت. زنها هم گریه میکنند، شیون میزنند. حالا دیگر سر گورکن هم پیدا نیست، دیگر خاک بیرون نمیریزد. طاقهشال را برمیدارند. کفن سفید است. میشود کشیدش، نگاه کرد و کشید، با چند خط فقط، و توی خانه، توی همان اتاق یا پستو، پشت پرد? قلمکار سر فرصت تمامش کرد. لازم است. صلاحی کجاست؟ و مؤلف گوید که غیر از وقت احتضار از برای میت دو جا تلقین مستحب است یکی وقتی که او را در قبر گذارند و بهتر آن است که به دست دوش چپ او را بگیرند و او را حرکت دهند و تلقین کنند:
«یا فلان بن فلان (اسم میت و پدر او را ببرد) الله ربک و محمد نبیک و القرآن کتابک و الکعبة قبلتک و علی امامک و الحسن و الحسین و علیبنالحسین و محمدبنعلی و جعفربنمحمد و موسیبنجعفر و علیبنموسی و محمدبنعلی و علیبنمحمد و الحسنابنعلی و القائمالحجةمهدی صلواةالله علیهم ائمتک، ائمةالهدی الابرار.» ته قبر تاریکتر است، جایی است برای جنازهای که بر پهلوی راست و رو به قبله میخوابد. آجرهای نظامی را به دیوار? این طرف و سکوطور آن طرف تکیه میدهند، کنار هم، بیهیچ شکافی. رویشان میایستد تا همه ببینند که محکم است، که خاک بر مرده نمیریزد، یا وقتی بیرون آمد و ریختن خاک را شروع کرد مطمئن باشند که آن مرحومه در امان خواهد بود.
شیون است دیگر، چند نفر با هم. عصایی و آن یکی نشستهاند بر لبـ? گور. با پشت دست باید توی گودال خاک ریخت. شبکلاهی عبا بهدوش هنوز میخواند. روی خاک افتادهاند. قبر یک وجب از زمین بلندتر است، همسطح نیست. هر دو تا زن با هم:
«خدا، خدا.» تحمل کردن آسان است، اما اگر همه را بپذیری. همه را یا هیچکدام. اگر دو را برداری یا سه را از سلسلـ? اعداد، میبینی که نمیشود، به هم میخورد، باید قید همه را بزنی، از خیر تمامش بگذری. وقتی میخواند، از بر یا از روی کتاب جلد چرمیاش، یا حتی وقتی یاد میگیری که در یک مجموعه، در یک کل بنظام، باید با پشت دست خاک در گور ریخت، یا باطن قدمهای محتضر را رو به قبله قرار بدهی و یس والقرانالحکیم فراموش میکنی که نیست، که دیگر از اینکه سر وعده حاضر نشدهای گلهای نخواهد داشت. میان تو که هستی و او که فلان بن فلان شده است، فاصلهای هست، فاصلـ? کلماتی به لسان عرب، یا آداب دفن میت، و همین حایل، قرائت درست تلقین، سهبار، است که ترا از معلق بودن میان هست و نیست میرهاند. فقط مسألـ? ایمان آوردن نیست، ایمان به چشمهای ناظر، یا به مرسل و سلسلـ? ائمه، مسألـ? همـ? نظام مطرح است، همـ? آنچه سنت است، واجب است، یا مستحب، یا احوط. فاصلـ? میان نفی یکی از این آداب تا نفی خدا فقط یک قدم است. کافی است که تو یکی را نپذیری تا به نفی همـ? ارکان برسی، به نفی همـ? سلسلهمراتب. یا همه، یا هیچ. صلاحی نمیتواند تاب بیاورد. نمیشود، تنها، در پی چهار نفر تابوتکش رفت، تابوتی که لنگ میزند، بعد ایستاد، تنها، کنار دهانـ? گور تا از خاک پرش کنند. و بعد؟ اگر با پشت دست خاک در گور نریزی، اگر ننشینی، تا انگشت بر گور بگذاری، اگر الحمدی حتی نخوانی ...
چوب سیگار سیاه. حتماً سیگار را تر کرده است. سیگار را دیگر خودش باید ببرد. پشت به جاد? خاکی، موهای پشت گوش خاکستری، تنها. عینکش را روی میز نهاده است. «سلام.» «سلام از ماست. میدانستم میآیید. منتظرتان بودم. حالا بفرمایید بنشینید.»
چای میخورد. در کلمات بیگانه، حتی اگر معنیاش را بدانی، چیزی هست، غرابتی شاید، بخصوص که ترجیعبندی هم داشته باشد: فبایالاء ربّـکُـما تکذبان، اینهاست و قافیهگونهای آخر هر آیه که نمیگذارد عریانی مردن را، نه، عمق گور را حس کنی، یا وزن خاک را. اگر هر بیل دو کیلویی خاک بگیرد صد و بیست بیل، نه، دویست و سی و دو بیل خاک باید ریخت تا پر شود. زیر این همه خاک! آب زود نشت میکند. زیاد نمیریزند. آقای صلاحی اصلاً ندیده.
«آقای صلاحی، شما کی تشریف آوردید؟»
«یک ساعتی میشود. فکر کردم دیر یا زود پیداتان میشود.»
چای قندپهلو پررنگ است. چند پر چای روی سطح چای هست. نعلبکی را خوب نشستهاند.
«عذر میخواهم آقای صلاحی، آن کار را تمامش کردید؟»
«تمام؟ به یک روایت تمام شده بود، همان طرحهای اولیه هم کافی بود. ببینید، من اهل نطق و بیان نیستم، اما کشیدن طرح کسی که نوزده سال و سه ماه و دو روز با آدم زیر یک سقف زندگی کرده مشکل است، یعنی با خط نمیشود. راستش را بخواهید هیچ حجمی به خطی قاطع ختم نمیشود، چه برسد به حجمی که با هر انحنایش خاطرهای همراه است. اما من فقط میتوانم با خط بکشم. من حتی به این نتیجه رسیدم که آن طرحهای کبوتر و کاسه و حوض که دیدید، حتی آن گلدان و دست چیزهای هجویاند.»
نگاه نمیکند. با خودش، یا برای خودش حرف میزند. توی کافه، این چایخانـ? کنار گورستان ابنبابویه نمیشود کشید. آدمهای دیگری هم هستند، دور آن میز. آن یکی که چاق است، با دو گونـ? گلانداخته، موها کمپشت است و گاهی چند جفت پا که از جاد? خاکی رد میشوند. نمیشود. همه را باید کشید.
«دیشب سرد نبود. میدانستم. اما من احساس کردم که سردم است. چوب نداشتم. برای اینکه گرمم بشود همـ? آن طرحها را ریختم توی بخاری، یکییکی البته، حتی آنها را که تازه کشیده بودم، بعد دستهدسته. تا آتش گر میکشید، میکشیدم، تند. اما نمیشد. مداد و کاغذ مزاحم بودند، میان آنچه آنجا بود و آنچه در ذهن من است فاصلهای بود. کاش میشد با انگشت کشید، با انگشتان هر دو دست. اول فکر کردم اگر رنگ و روغن داشتم میشود کاریش کرد. اما بعد دیدم نه، باز هم قلم هست و رنگ و حتی بوم و سه پایه. شاید آنها که با انگشت و بر آب رودخانه چیزی میکشند از همه نقاشترند. بعد هم متوجه شدم آتش دارد خاموش میشود و من فقط یک طرح ناقص دارم، از دستهاش بود مثل اینکه. تا کاغذ را کندم و توی آتش انداختم گر کشید. آخرش هم مجبور شدم کاغذهای سفید را هم توی بخاری بیندازم. نشستم و تماشا کردم.»
«پس بالاخره؟»
«خوب، دیگر صبح بود، مجبور بودم ترتیب دفن را بدهم.»
عینکش را به چشم گذاشت. اشکی نبود. بلند شد. پول چای را داد، عصا بهدست به طرف در سبز گورستان راه افتاد. سکوهای سنگی. مرد کور نشسته بود، با عروسکها و اسباببازیهایش. با دو دست بر عصایش تکیه داده بود. صلاحی گفت: «عصا هم بد نیست، امروز صبح پیداش کردم، مال مرحوم ابوی بود.» و حالا آمده است تا خاک را ببیند که یک وجب ... با پشت بیل کلوخها را نرم میکنند و آب بر روی خاک میریزند. آب زود نشت میکند، و بعد هم دستههای گل را بر خاک میریزند، با نوارهای مشکی. و سنت است که ولی میت یا شوهر او یعنی اقرب خویشان او بعد از آنکه مردم از سر قبر او برگردند نزد سر میت بنشیند و به صدای بلند او را تلقین کند. و خوب است که دو کف دست را روی قبر گذارد و انگشتان خود را فرو ببرد در خاک و دهان را نزدیک قبر ببرد، و بگوید:
«اسمعی افهمی یا فلان بن فلان (نام او و نام پدرش را بگوید.) هلأنتِ علیا ْلعَهِد اّلذی فاَرْقتَنا علیه من شَهادةِ أن لاالها ّلاالله وَحْدَهُ لاشریکَ له و أنّ محمداً صلّیالله علیه و آله عبدُه و رسولُه ...»
دیگر کسی نیست، اما شبکلاهی نشسته است کنار گور، عبا به دوش، و میخواند. تا سه روز و سه شب باید بخواند: «یس والقران الحکیم انک لمنالمرسلین.» پس کی بود، خفته بر پهلوی راست و رو به قبله، زیر آنهمه خاک؟ سبک بود. مطمئن نبودی، هیچوقت. سایـ? درخت نارون حالا کوتاه شده است. آفتاب عمودی میتابد. صلاحی کنار گودال خالی میایستد، عصا به دست. خالی نیست، هنوز ته گور سایه هست، همانقدر که زائد? سکومانند را خنک نگه دارد.
«فکر کردم اگر قبلاً ترتیب همه چیز را بدهم بهتر است.»
نگاه میکند، به همان زائده و شاید هم باریکـ? روشن ته گور. عصا نمیشکند.
«میدانید عشقباز به که میگویند؟»
راعی گفت: «بله.»
«پدرم عشقباز بود. سی تا چهل کبوتر داشت. عکسش را دیدید، همان که به دیوار اتاق بود. مال جوانیهاش بود. همین یکی را دارم.»
چرا از پدر؟ حتماً، همینجا، زیر یکی از این سنگ قبرهاست. سی سال که بگذرد میشود یکی دیگر را همانجا خاک کرد.
«آشپز خبر کرده بودند. صبح زود آمدند، همـ? عشقبازها، یا اقلاً آنهایی که پدرم میشناخت. گروبندی داشتند، یعنی هر عشقبازی مثلاً ده تا کبوتر انتخاب میکند و میپراند. خوب _ چطور بگویم؟ _ هر جمعه همـ? عشقبازها منزل یکی جمع میشدند، از صبح زود، هوا که خوب بود، بهار و تابستان. گرو میبستند. از صبح زود میآمدند. اسباب چای و منقلهای پر آتش دور تا دور. حقـ? وافورها چینی بود، ناصرالدینشاهی. حالا پیدا نمیشود، همهاش کاشی است، زود میشکند، تاب آتش را ندارند. کنار هر منقل هم یک نعلبکی پر تریاک بود، تریاک بومی، زرد. چه عطری داشت! پدرم اهل دود و دم بود. صبح تر و چسب یکی دو بست میکشید و میرفت سر کارش. کارمند ادار? آمار بود. ساعت دو که میآمد دیگر رنگ به صورتش نمانده بود. مادرم از اذان ظهر بساط را آماده کرده بود. چه آتشی درست میکرد، مخملی، سرخ، به قول خودشان سینه کبوتری. زغال، وقتی که یکی دو ساعت زیر خاکستر مانده باشد، رنگ بخصوصی پیدا میکند. رنگ را باید فقط نشان داد، نمیشود گفت چطور، یا مثل چی، بخصوص که گرم هم باشد، و تازه آن دود. آدم که خمار باشد میفهمد، نه، بعد از یکی دو بست، آدم به صرافت رنگ میافتد. اول یک بست میکشید و یک نصفه چای پررنگ شیرین روش. بعد ناهار میخورد. عشقبازها همهشان اهل دود و دم نبودند. آدم وقتی بکشد به حرف میافتد، صمیمیت پیدا میکند. دیدهاید که؟ شاید هم شنیده باشید. پدرم پشت به مخده، روی تختهپوستش مینشست، پشت منقل، عبا به دوش. وقتی میکشند دلشان میخواهد _ گفتم انگار _ دلشان میخواهد کسی دور و برشان باشد. چای را باید خودشان بریزند. نمیدانید با چه دقتی استکان و نعلبکی را میشست، زیر شیر سماور، چند بار. اصلاً فقط عملیها میتوانند چای را خوب عمل بیاورند. میدانند که چای کی دم میکشد، و فاصلـ? قوری با آتش دقیقاً چقدر باید باشد. دهن گرمی دارند. هر کس برای خودش یک منقل داشت و یک وافور. وقتی کسی یک بست میچسباند فکر این نیست که زود تمامش کند تا به رفیقش برسد. چه نگاهی میکنند! باید سیخ زد. بعد از هر پک هم یک جرعه چای شیرین واقعاً میچسبد. خاطرهها با هم به یاد میآیند. به هر بهانهای که شده یکی را تعریف میکنند و بعد یکی دیگر را. یا راستش را بخواهید فقط حرف میزنند. هیچکس نیست که ساکت بماند، من که ندیدهام. در عرقخوری این طور آدمها پیدا میشوند. عملیها وقتی خمار باشند چند بست را میخواهند پشت سر هم بکشند. فاصلـ? میان هر دو بست را هم باید حرف زد. برای همین هر کس یک منقل مخصوص به خودش داشت. فهمیدید که چرا؟ تازه ممکن است وافور پر شده باشد و خوب نفس ندهد. صبح که میآمدند اول قرار میگذاشتند که مثلاً دهتا کبوتر بپرانند. هر هفته نوبت یک عشقباز بود، البته قبلاً گرو میبستند که هر کس برد چقدر باید از بقیه بگیرد، از آنهایی که گرو بسته بودند. برای نفر دوم و سوم قراری نداشتند، فکر نمیکنم. نه، فقط نفر اول. دهتا کبوتر را با هم میپراندند، سر ساعت معین و یادداشت میکردند و مینشستند پشت بساط. اینش خوب است که وقتی کسی لب به وافور میچسباند دیگر نمیتواند حرف بزند، آنوقت میدان دست دیگری میافتد. اما مگر میگذارند. دیدهاید که چطور جمله را نیمهتمام میگذارند، با آن لحن گرم و تکیه بر روی کلمات و نمیدانم قطع و وصل جملههاشان. آجیل و میوه هم بود. خرج سفره به گردن عشقباز میزبان بود، هر هفته یکی. قبلاً گفتم. از همان جا که نشسته بودند چشمشان به کنگر? بام بود، آنها که نمیکشیدند، البته. آنها که میکشیدند بعد از هر بست. دود را از گوشـ? دهان بیرون میدادند و نگاه میکردند. توی همان خانه بود که دیدید. آن روزها بزرگتر بود. افتاد توی ارث و میراث. وسطش را دیوار کشیدیم. توی پنجدری حیاط آن طرف مینشستند. هر کبوتری که مینشست ساعات پروازش را یادداشت میکردند. بعد از اینکه دهمی هم میآمد، ساعات پرواز همهشان را جمع میزدند، سر جمع پرواز کبوترهای هر کس بیشتر میشد گرو را برده بود. پدرم چند سالی برد، فکر میکنم سه سال. چند تا از کبوترهاش را شیرین میخریدند. اما نمیداد، دل نمیکند. میرفتیم دربند، یا شاهعبدالعظیم، چندتاشان رامیآورد و میپراند. عصر که برمیگشتیم میدیدیم آمدهاند. نزدیک ظهر بود که پدرم مرا خواست. به گمانم چهارده سالم بود، اما هنوز مأذون نبودم توی پنجدری بروم. گفت: "پسر، برو بالا ببین سینهسرخ این پشتمشتها نیفتاده باشد." داشت میکشید. تا آن وقت چهار تا از کبوترهاش نشسته بودند. سینهسرخ میبایست سومین کبوتر باشد، هنوز ننشسته بود. باز هر کدام که مینشست میفرستاد دنبال من. اما عشقبازها نمیگذاشتند بروم روی بام. سفره را که جمع کردند خودش آمد لب ایوان. فکر میکنم عرق هم داشتند، یعنی بعضیها که اهلش بودند میرفتند توی صندوقخانه و لبی تر میکردند. بعد باز میکشیدند. بعد از عرق نشئهاش بیشتر است. من ایستاده بودم لب حوض، به یک بهانهای، یادم نیست چی. دستش را سایبان چشمها کرده بود و آسمان را نگاه میکرد. ششمی که آمد چند نفرشان آمدند توی حیاط و آسمان را نگاه کردند. سه تا کبوتر پیدا بود. پدرم گفت: "بیا بابا، نگاه کن ببین چیزی میبینی." فقط همان سهتا بود. گمانم خواست برود بالای پشتبام که یکی از عشقبازها گفت: "نه خان، قرارمان این نبود." خستهتان کردم، نه؟»
«نه، اما آخر میدانید، راستش نمیفهمم که چرا به یاد مرحوم ابوی افتادید، یا اصلاً چرا به یاد عشقبازیشان و نمیدانم ... من صبح فکر کردم میآیم سر تابوت را میگیرم، یکی دو مشت خاک در گور میریزم تا بلکه بار خودم حداقل سبکتر بشود. همـ? این کارها را هم کردم، اما حالا میبینم که نه، اشتباه کردهام، یکی دیگر را تشییع کردهام، دفنش کردهام که تازه همان هم، سنگینی تابوتش، همچنان روی دوشم مانده است.»
اشاره کرده بود به گوری که پوشیده از گل و برگ بود و حتی به قاری. صلاحی حتی برنگشت تا نگاه کند. راعی گفت: «خوب، میفهمم. چارهای نیست. آدم شنیده است که هر کس صلیب خودش را به دوش میکشد، یا که نمیدانم، هر کس را توی گور خودش میخوابانند، اما یکدفعه متوجه میشود، هر کس جناز? همه را به دوش دارد، مرده و زنده را.»
«نه، به این سختیها هم که شما فکر میکنید نیست، یا گاهی نیست، همان وقت که یکیش واقعاً روی دوشتان هست، آنقدر سنگین که دیگران را فراموش بکنید، باید هم، اما _چی میگفتم؟ خوب. مرحوم ابوی ... آهان یادم آمد. پرسیدید چرا به یاد او افتادم؟ نمیدانم. شاید هم حق با شماست. در ثانی عیب معلمهای نقاشی این است که حرف نمیزنند. مقصودم سر کلاس است، یا حسنشان این است. برای همین است که نمیتوانند حرفشان را سر راست بزنند. همهاش خط. از رنگ هم که خبری نیست. تازه من فقط به فکر حجمم، آن هم نه حجم یک مجسمه. مجمسمهسازها، کلاسیکها، از یک تخته سنگ شروع میکردند و زوائد را میتراشیدند. از ماده به صورت میرسیدند و دست آخر به ماهیتی که در ذهن داشتند، یا مرمر و تیشه و دست به آنها تحمیل میکرد، و یا خودشان به سنگ. تازه دستآخر میفهمیدند که نتوانستهاند آن کلی ذهنی یا مثال افلاطونی را بسازند. من اگر مجسمهساز بودم دلم میخواست با گل کار کنم، یک تکه گل و بعد یک تکـ? دیگر. باز جزو و کل شد. با اینهمه فکر میکنم با هم فرق دارند. من میخواهم که وقتی آن گلها را سر هم کردم و به صورت رسید یکدفعه جان بگیرد. میفهید؟ مثل پرند? عیسی بپرد، خود به خود، نه آنکه اسم اعظمی بخوانم، یا خدایی از روح خود در او بدمد. فرقش همین است. من میخواهم خطها هم همینطور باشند، مثل خطهای آن نقاش چینی که به بندش کشیده بودند. شنیدهاید که؟ همان که با انگشت شست پایش موشی کشید، آنهم روی خاک، و موش هم بندهایش را جوید. اما نقاش چینی موشی کشید که فقط میتوانست طناب پای او را بجود، عیسی هم از گل پرنده ساخت و نه آدم. مثلاً ببینید، عیسی میتوانست از گل مریم را بسازد، آنهم وقتی که پسر انسان را از صلیب پایین آوردند و به خاک سپردند؟ میخواهم بگویم یک دست مثلاً فقط دو تا خط نیست آنهم روی سطح، یا فقط حجمی نیست که در مکان باشد؛ یک چیزی هم در زمان دارد، در زمان که نه، در خود آدم دارد، در من. تازه در ما شرقیها یک جور ضنتی هست، همان ضنتی که در خیام بود. اما مقصود من این است که اینطور آدمها _ اگر نقاش باشند _ نمیخواهند عریان کنند، با این چند خط که شما میبینید، یا آن رنگ فیروزهای و زرد روشن، به حجم مورد نظرشان برسید، شریک لحظهشان بشوید. سلسلهمراتب در هر چیزی، از فرقههای مذهبی گرفته تا کسب و هنر برای همین بوده است. حد هر کس نیست تا به آن عوالمی که آنها رسیدهاند، آنهم با یکی دو نگاه برسد. حرف از غیر و اغیار و محرم راز و این چیزها برای همین است. خوب، وقتی هم محرم شدی دیگر یک اشاره کافی است، احتیاجی به رودهدرازی و شرح کشاف نداشتهاند، در نقاشی هم به مناظر و مرایا؛ یا اصلاً حجمی در کار نبوده که شما برسید، یا نرسید. اگر هم بوده منع مذهبی نمیگذاشته، روز قیامت باید جانش داد، پس هر چه مجردتر یا انتزاعیتر بهتر، یعنی منهای شیء بودن این زن یا آن یکی، یا حتی در مکان بودنشان. خوب، حالا شاید بفهمید چرا من نتوانستم. شاید هم اصلاً من نقاش نیستم، هیچکارهام، همهاش هم تقصیر این خاک است که میگردد، یا تقصیر کپرنیک، گالیله و کپلر و دیگران است که گفتند کروی باش و بگرد، که حالا دارد میگردد.»
با عصا بر خاک میکوبید. راعی گفت: «قبلاً هم میگشت، کروی هم بود.»
«بود که بود،؛مسألـ? من مطرح است. اگر نمیگفتند، برای من حداقل مسطح بود با همان کرات آب و باد و اثیرش، و مراتب عقول و افلاکش. اما حالا چی؟»
و حالا، اینجا؟ نگاه نمیکند تا بشود دید که اشک از پشت شیشـ? عینک برق میزند. سیگارش را تر میکند. آدم که الکلی باشد دستش میلرزد. توی گور خالی که آب نمیریزند. ایستاده، کوزه به دست، کنار گور. پای راستش شل است. میبیند که خالی است. از روی سنگ قبرها میرود. برایش عادی است، یا هنوز زمینش نمیگردد، فقط غمش این است که چرا اینهمه راه آمده است. ناچار است دور بزند. برای همین نرده میکشند، دور تا دور. راعی گفت: «میفرمودید؟»
|
|
|
|
دریافت کد ساعت
|